ملا جگر گوسفندي خريده به خانه ميبرد. در بين راه زاغي به وي رسيد و جگر را از دست وي ربود. ملا مدتي با حسرت او را نگريسته ديد كاري از دستش نميايد. اتفاقا شخصي كه جگر خريده بود از كنار او ميگذشت. ملا جگر را از دست او قاپيده و دويد تا به يك بلندي رسيد. آن مرد او را تعقيب كرده و جگر را از دستش گرفت و پرسيد سبب اين حركت چه بود: ملا داستان خود را تعريف كرده و گفت: خواستم بدانم كار زاغ را من هم ميتوانم انجام دهم يا نه.