يكروز وقتي ملا در خارج شهر حركت ميكرد ناگهان پايش لغزيد و بر زمين خورد و سرش بر اسر اصابت به تكه سنگي به درد آمد و چشمانش سياهي رفت به طوريكه آسمان را به جاي زمين و زمين را به جاي آسمان ميديد. او همانطور كه به روي زمين افتاده بود پيش خود گفت: خدايا.... حتما من مرده ام و خودم خبر ندارم. ملا به همان حال باقي ماند ولي هيچ كس نيامد تا جنازه اش را از روي زمين بردارد. با خود فكر كرد. حتما كسي خبر ندارد من مرده ام. پس بهتر است خودم بروم و خبر مرگ خويش را به زنم بگويم. او پس از اين فكر به تندي از روي زمين برخاست و دوان دوان خودش را به خانه رسانيد و به زنش گفت: زن چه نشسته اي كه ملا شوهر ات در بيرون شهر نزديك آسياب مرده و در روي زمين افتاده و هيچ كس هم نيست كه جسد اش را بردارد. زود به آنجا برو و جسد مرا بردار و به گورستان ببر. او اين را گفت و به سرعت خودش را به محلي كه بر زمين خورده بود رسانيد و همانجا باقي ماند. از طرف ديگر زن ملا كه خبر مرگ شوهرش را شنيده بود گريه كنان و بر سر كوبان از خانه خارج شد و همسايه ها را خبر كرد. آنه علت گريه وي را پرسيدند و زن گفت: من براي ملا كه مرده است گريه ميكنم دلم بر بي كسي او ميسوزد كه خودش ناچار شد بيايد و خبر مرگش را برايم بياورد.