يكي از اعيان شهر به ملا زياد اظهارات ارادات كرده و خود را مشتاق پذيرائيش نشان ميداد. روزي ملا عازم خانه وي شده از دور ديد جلو پنجره ايستاده و كوچه را مينگرد و به محض ديدن ملا از پنجره كنار رفت. ملا دروازه خانه را زد. خدمتكاري دروازه را باز كرد. ملا پرسيد: آقا هستند؟ گفت: خير، چند دقيقه اي ميشود بيرون رفته و يقينا اگر بداند كه شما سر افرازش فرموده ايد متاءسف خواهد شد. ملا گفت: بسيار خوب وقتي تشريف آوردند به ايشان بگو بعد از اين هر وقت از منزل خارج ميشوند يادشان باشد سرشان را پشت پنجره نگذارند كه اسباب شك واردين گردد.