شبي ملا از كنار چاهي عميق ميگذشت ناگهان چشمش به عكس مهتاب كه در آبهاي داخل چاه ديده ميشد افتاد. پيش خود فكر كرد بيچاره مهتاب چرا به داخل چاه افتاده بهتر است تا هر چه زودتر تا غرق نشده آنرا از چاه خارج نمايد و نجاتش بدهد. ملا به سرعت رفت و طناب بزرگي آورده سرش را به داخل چاه انداخت. از قضا سر طناب به تخته سنگي گير كرد. ملا به خيال اين كه به مهتاب گير كرده است، شروع به كشيدن طناب كرد. اما طناب ناگهان رها شد و ملا ار پشت به روي زمين افتاد و در همان حال ناگهان مهتاب را كه در آسمان ميدرخشيد ديد و با خوشحالي گفت: -آه.... بالاخره به مقصود رسيدم و هر چند خودم بر زمين خوردم و تنم به درد آمد ترا نجات دادم.