ملا روزي به بازار رفته و مقداري پياز و كچالو خريد و آنها را در كيسه اي ريخته و بر روي الاغش نهاد و خودش نيز سوار شده به طرف خانه به راه افتاد. در بين راه الاغ بيچاره كه از راه رفتن خسته شده بود شروع به عرعر كردن نمود. ملا نگاهي به وي انداخته و گفت: هان... فهميدم براي چه عرعر ميكني. او پس از اين حرف وارونه سوار بر الاغ شده و در حاليكه پشتش به طرف سر حيوان قرار داشت كيسه محتواي پياز و كچالو را به دست گرفت و در روبروي خود ميان زمين و هوا نگهداشت و دست ديگرش را نيز به زير بازوي دستي كه كيسه را گرفته بود قرار داد و گفت: خوب حالا سنگيني پياز و كچالو ها ترا ناراحت نميكند و ميتواني به راحتي راه بروي.