روزي ملا الاغ خود را برداشته براي آوردن هيزم اراده رفتن به كوهي كرد. در راه الاغ خسته شده ايستاد. رهگذري گفت: قدري نشادر به مقعد او بگذار تا راه بيفتد. ملا اين كار را كرد و الاغ بيچاره شروع به دويدن نمود. در بر گشتن از كوه نيز اين عمل را تكرار كرد و الاغ به سرعت هر چه تمام تر رفت. ملا چون از رسيدن به او ماًيوس شد ناچار مقداري نشادر نيز به خود استعمال نموده پيش از الاغ به منزل رسيد. در منزل هم از اثر سوزش ديوانه وار به هر طرف دويده بي تابي ميكرد. زنش هر قدر خواست او را آرام كند ميسر نشد. سبب را پرسيد. ملا رو به زن كرده گفت: اگر ميخواهي به من برسي قدري نشادر استعمال كني.