در زمان مكتب داري ملا، پدر يكي از شاگردان ظرفي پر از باقلي براي ملا فرستاد ملا براي اينكه شاگردان طمع در آن ننمايند، آنرا در طاقچه گذاشته سفارش كرد كه به آن دست نزنيد چون فرستنده با من عداوت داشته و سَم در آن داخل كرده كه مرا بكشد. بعد از ساعتي كه ملا از مكتب بيرون رفت برادرزاده او كه مبصر شاگردان بود، بچه ها را جمع كرده گفت: ملا براي اينكه ما دست به باقلي نزنيم اين دروغ را ساخته ورنه باقلي لذيذ هيچ چيزي ندارد. شاگردن گفتند: اگر ملا بيايد و موًاخذه كند. برادرزاده ملا گفت: شما نترسيد. گناه را من به گردن ميگيرم. باقلي را آوردند و خوردند و سهم برادرزاده ملا را دو برابر دادند كه جواب ملا را بدهد. او هم قلم تراش ملا را آورده شكست و چون ملا به مكتب برگشت و قلم تراش را شكسته يافت پرسيد: كداميك از شما ها قلم تراش مرا شكسته ايد؟ برادرزاده اش پيش آمده گفت: من خواستم قلمم را بتراشم قلم تراش شكست. از ترس شما خواستم خودم را بكشم. چون دستم به چيزي نرسيد ناچار كلمه شهادت را گفته تمام باقلي هاي سَم دار را خوردم تا از موًاخذه راحت شوم اما از بخت بد تا به حال نمرده ام. ملا فهميد كه چطور فريبش داده اند و گفت: اتفاقا كه تو برادرزاده من هستي. برو بنشين ولي سعي كن اقلا خودت از ملا من خود بهره ببري نه اينكه نتيجه زحمتت نصيب ديگران شود..