عادت پسر ملا اين بود كه هر چه به او دستور ميدادند بر عكس آنرا انجام ميداد. ملا موضوع را دانسته هر وقت ميخواست او را به كاري وادار كند برعكس آنرا سفارش ميداد. روزي با هم به آسياب رفته با آردي كه بالاي الاغ داشتند به سوي شهر ميامدند. ملا از روي پل رفت و پسرش با الاغ از ميان جوي آب ميرفت. ملا به او گفت: در بين را كاري كني كه حتما بار به جوي آب بيفتد. همينطور كه ميرفتند ملا نگاه كرد ديد بار كج شده و در افتادن به آب است. فرياد كرد: پسر جان بار به طرف چپ كج شده تو آنرا از طرف راست بلند كن. پسر گفت: پدر جان تا به حال همه حرفهاي شما را برعكس عمل كرده ام اما توبه كردم بعد از اين چنين نكنم و از حالا شروع به حرف شنوي ميكنم. پس بار را بلند كرده در ميان جوي آب انداخت.